داستانک هایی از زندگی پیشوای هفتم


خودش بود. همان کنیزی که جعفر بن محمد می گفت؛ با همان نشانه ها. برده فروش اصرار می کرد: هفتاد درهم؛ نه کمتر، نه بیشتر. دودِل مانده بود. نمی دانست امام صادق علیه السلام توی کیسه چقدر گذاشته. چاره ای نداشت. نشمرده داد دست برده فروش. مرد پول ها را گرفت و شروع کرد به شمردن. هفتاد درهم بود؛ دقیقِ دقیق، نه کمتر،نه بیشتر!کنیز را با احترام آوردند خانه ششمین امام. صدایش می کردند «حُمیده». قرار بود چندی بعد بشود مادر هفتمین امام.

(2)
از حج برمی گشتیم. محله اَبواء که رسیدیم، همه خسته بودند. ایستادیم برای استراحت. غذا می خوردیم که خبر دادند حال حُمیده خوب نیست. جعفر بن محمد علیه السلام بلند شد؛ انگار منتظر چیزی باشد….
وقتی برمی گشت، خوشحال بود. تا آن روز ندیده بودم این طور خوشحال باشد و بخندد.
حُمیده مادر شده بود؛ مادر موسی، وارث امامت.
(3)
برادرش عبدالله از ادعای امام شیعیان بودن، دست برنمی داشت. موسی علیه السلام که دید مردم دارند گمراه می شوند، دستور داد آتشی افروختند و نشست وسط شعله ها و شروع کرد به حرف زدن با مردم. تمام که شد، لباسش را تکاند و آمد بیرون.
بعد به عبدالله گفت: مگر نمی گویی بعد از پدرمان تو امامی؟ پس برو جلو و درون آتش بنشین!
عبدالله نمی دانست چه کار کند. بدجور رسوا شده بود. بلند شد و رفت.
حالا دیگر همه فهمیده بودند امام کیست.
(4)
امام موسی کاظم علیه السلام برایش پیغام فرستاد: «خانه ات را عوض کن!»
گوش نکرد.
دوباره پیغام فرستاد: «خانه ات را عوض کن!»
گوش نکرد.
برای سومین بار پیغام فرستاد: «خانه ات را عوض کن!»
سخت بود برایش؛ اما عوض کرد.
روز بعد فهمید سقف آن خانه فرو ریخته و به ویرانه ای تبدیل شده است.
(5)
زن نشسته بود وسط کوچه کنار بچه هایش؛ گریه می کردند.
امام موسی کاظم علیه السلام پرسید: چرا گریه می کنید؟
گفت: تو هم مثل بقیه، می پرسی و می روی.
اما حضرت باز پرسش خود را تکرار فرمود.
زن گفت: بچه هایم بی پدرند. گاومان هم مرد و حالا به نان شبم محتاج شده ام.
باب الحوائج علیه السلام ایستاد کنار کوچه و شروع کرد به نماز خواندن. سپس زیر لب چیزهایی گفت و آن گاه چوبی برداشت و به گاو مرده زد. حیوان ناگهان به خود تکانی داد و زنده شد.
امام آرام آرام شروع به رفتن کرد که زن دوید دنبالش و پرسید: تو عیسی بن مریم هستی؟
فرمود: عیسی بن مریم نه؛ موسی بن جعفر!
(6)
امام علیه السلام مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه. فرمود: کاری داری بگو تا برایت انجام دهم.
مرد با خجالت گفت: اما شما امام ما هستید.
حضرت با مهر نگاهش کرد و فرمود: پدرمان آدم علیه السلام که یکی است؛ پس برادریم. شهرمان هم که یکی است؛ پس همسایه ایم. خدامان هم که یکی است؛ پس هر دو بنده ایم. در این صورت، چرا نباید کنارت بنشینم؟
(7)
هارون الرشید شتران صَفوان جمّال را کرایه کرده بود برای مراسم حج. امام کاظم علیه السلام که شنید، فرمود: چرا شترها را به یک ستمگر کرایه داده ای؟
صفوان گفت: برای سفر معصیت نداده ام. می رود حج؛ سفر عبادت.
فرمود: به دل خودت نگاه کن. حالا که هارون شترانت را کرایه کرده، دوست نداری دست کم تا برگردد و باقی پولت را بدهد، زنده بماند؟
صفوان به فکر فرو رفت و بعد سری تکان داد که بله چنین است.
امام فرمود: همین قدر که راضی به بقای ظالم هستی، گناه کرده ای و اگر توبه نکنی، با همان انسان ستمگر محشور می شوی.
(8)
هارون الرشید وقتی دید همگان نگاهش می کنند، خواست خویشاوندی اش را با پیامبر به رخ بکشد و نشان دهد خلافت حق اوست. پس ایستاد رو به روی قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و بلند فریاد زد: سلام بر تو ای پسرعمو، منم هارون، جانشینت.
در این هنگام، مردی نورانی، با صلابت جمعیت را کنار زد و ایستاد رو به روی قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله. سپس طوری که همگان صدایش را بشنوند، فرمود: سلام بر تو ای پدر، منم فرزندت.
ناگاه زمزمه ها بلند شد که: موسی بن جعفر خوب درسی به هارون داد.
(9)
صبح سردی بود. با امام کاظم علیه السلام می رفتیم به زمین های کشاورزی سر بزنیم. غلام سیاهی ما را دید و بدون اینکه بشناسدمان، برای‎مان هیزم آورد و آتش روشن کرد و غذا داد بخوریم تا گرم شدیم.
هنگامی که می خواستیم برویم، امام فرمود: صاحب این غلام را پیدا کن.
پیدایش کردم. حضرت به او فرمود: می خواهم غلامت را با زمینی که در آن کار می کند بخرم. می فروشی؟
مرد فروخت؛ هم غلام را، و هم زمین را به هزار دینار.
بعد امام، غلام را صدا زد و به او فرمود: از همین حالا آزادی؛ این زمین هم مال خودت.
اما غلام هاج و واج نگاه می کرد و گویا نمی شنید و نمی فهمید امام چه می فرماید.
امام که چنین دید، فرمود: چرا تعجب کرده ای؟ خدای بزرگ در قرآن کریم می فرماید که خوبی را باید با خوبی پاسخ داد.
(10)
وحشی ترین حیوان ها را انداختند توی زندان امام کاظم علیه السلام. یک شبانه روز. با خودشان می گفتند از پسر جعفرِ صادق حتی استخوانی هم باقی نخواهد ماند.
اما در زندان را که باز کردند، دیدند موسی ایستاده به نماز و حیوان ها هم سرشان را خم کرده بودند کنار پای امام؛ آرامِ آرام.

منبعhttp://www.hawzah.net/fa/Magazine/View/3872/8026/105437

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.