​شرح کامل یک اتفاق باورنکردی اما واقعی!

آخوند ملا عباس سیبویه یزدى شرح حال پسر عموى خود، شیخ على سیبویه یزدى ـ در ارتباط با توسل به حضرت زهرا – از زبان شیخ چنین گفت:

وقتى به مکه رفتم و مراسم حج تمام شد، روزى از منزل بیرون آمدم و به مسجد الحرام مشرّف شدم. طواف کردم و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم.
در راه مردى را با ریش تراشیده و سبیل ‏هاى بلند دیدم که با لباس افندى‏ ها ایستاده بود. تا مرا دید، قدرى به صورتم نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت:
تو شیخ على یزدى نیستى؟ گفتم: چرا! .
بمن سلام کرد و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد به منزلش بروم. با اصرار مرا به خانه خود برد. هر چه به او گفتم: شما کیستید، من شما را به جا نمى ‏آورم، مى‏ گفت: خواهى شناخت، من از دوستان شما هستم.
وقت ظهر خواستم به منزل بروم نگذاشت و گفت: همه جاى مکه حرم است، همین جا نماز بخوان. پس برایم ناهار آورد. هر چه گفتم: رفقایم نگران هستند! مى‏ گفت: اینجا حرم امن خداست، چرا نگرانى؟! تا شب مرا نگه داشت.
شب که شد دیدم جماعتى آمدند و او (صاحب منزل) شروع کرد به بد گفتن و مذمت شیعه ‏ها و مى‏ گفت:
شیعه‏ ها میانه خوبى با خلیفه اول و دوم ندارند و مخصوصا باخلیفه دوم؛ این‏ها شبى بنام عیدالزهرا در ربیع الاول دارند که از خلیفه تبرّى مى‏ جویند، و این شخص (شیخ على) یکى از آن‏هاست.

بخاطر حرف‏هاى او آنان تحریک شدند و قصد قتل مرا کردند. هر چه انکار می‏کردم، قبول نمى‏ کرد و می‏گفت: مدرسه مصلّى یزد یادت رفته؟!
تا این جمله را گفت، به خاطرم آمد که در زمان طلبگى در مدرسه مصلّى طلبه‏ اى بود بنام شیخ جابر کردستانى که شیعه نبود، و طلبه ‏ها او را به زور مى ‏آوردند و در مقابل او شوخى و بعضى حرف‏هاى مخالف او را می‏زدند.
گفتم: تو شیخ جابر نیستى؟ گفت: چرا.
گفتم: من با آنها موافق نبودم. گفت: بلى، ولى چون شیعه هستى، امشب از تو انتقام خواهیم گرفت.
گفتم: خدا مى ‏فرماید: هر کس داخل حرم (مکه) شد ایمن است. و می‏فرماید: «اگر مشرکى از تو پناهندگى بخواهد به او پناه ده.»
هر چه التماس کردم فایده‏ اى نکرد، و درباره قتلم با یکدیگر صحبت می‏کردند. به شیخ گفتم: پس بگذار دو رکعت نماز بخوانم. قبول کرد و توى حیاط کوچک منزل؛ دو رکعت نماز استغاثه حضرت زهرا علیهاالسلام خواندم؛ و از حضرتش بسیار التماس کردم و گفتم: آیا در شهر غریب به دست دشمنان شما کشته شوم و خانواده ‏ام در یزد منتظر باشند؟

به ذهنم رسید که بالاى بام منزل بروم و خود را در کوچه بیندازم، شاید امیرالمؤمنین با دستش مرا بگیرد تا زخمى نشوم. فورا از پله‏ ها بالا رفتم و شب مهتابى بود و نگاه کردم، گویا شهر مکّه نبود و از کوه‏هاى ابوقبیس وحرا و ثور خبرى نیست، انگار کوه طرزجان یزد است. لب بام آمدم که ببینم ناصبى ‏ها چه مى ‏کنند، با کمال تعجب دیدم در منزل خودم مى ‏باشم!
تعجب کردم و گفتم: خوابم یا بیدار، مکه کجا، یزد کجا!!

پس آهسته خانواده و بچه ‏هایم را صدا زدم. آن‏ها ترسیدند و به همدیگر مى ‏گفتند: صداى بابا مى ‏آید! عیالم به آن‏ها مى‏ گفت: بابایتان مکّه است، چند ماه دیگر می آید. پس آرام آن‏ها را صدا زدم و گفتم: درب بام را باز کنید. بچه ‏ها دویدند و درب بام را باز کردند و همه مبهوت بودند. پس خدا را شکر کردم که بتوسل حضرت زهرا علیهاالسلام مرا از کشته شدن نجات داد و به طرفه العینى (طىّ الارض) مرا ازمکه به یزد آورد؛ پس قضیه خود را براى آنان نقل کردم.

منبع:(صدر نشینان)sadrneshinan.ir

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.